افسردگی کردن یکی از رفتار هایی است که ما در هنگام مواجهه با مشکلات بزرگ انجام می دهیم. به قولی فقط برای مرگ چاره ای وجود نداد. بحران سی سالگی و بحران چهل سالگی برای همه اتفاق نمی افتد.
تجربه من از بحران چهل سالگی
چند سال قبل از آنکه به چهل سالگی برسم دوست داشتم به استرالیا مهاجرت کنم. اما در سی و هشت سالگی در پروژه فاز ۱۹ پارس جنوبی مشغول به کار شدم و با تمام توان در آن پروژه کار کردم. با آنکه هدفم از رفتن به آن پروژه دست یابی به توانایی های فنی بیشتر برای مهاجرت بود، اما از هدف اصلی مهاجرت دور شدم.
در تعطیلات عید، در آن سالی که به چهل سال می رسیدم فرصتی برای استراحت پیدا کردم. در آن تعطیلات به سراغ سایت مهاجرت استرالیا رفتم و از بی خبری خودم حالم گرفته شد.
تا پیش از آن، بررسی مدرک مهاجرت و رفتن به استرالیا یک روند دو الی سه ساله داشت. اما این روند تغییر کرده بود و من نمی دانستم. از جولای ۲۰۱۳ این روند به گونه ای تغییر کرده بود که بر اساس نیاز آنها به تخصص شما می توانستید در ظرف چند ماه موفق به گرفتن تاییدیه شوید.
مشکل اینجا بود که با چهل ساله شدن من امتیاز سن حدود ۱۰ امتیاز کم می شد. کم شدن این امتیاز به معنای این بود که به جای نمره IELTS (امتحان زبان بین المللی) ۶٫۵ که گرفته بودم، من باید ۷٫۵ می گرفتم.
این اولین باری بود که بالا رفتن سن و سال مانعی برای رسیدن به اهدافم در زندگی شده بود. ماه بعد وقتی از مرز چهل سالگی گذشتم، احساس رسیدن به پایان خط پیدا کردم.
در آن زمان در سایت ایران تلنت به دنبال استخدام نفرات برای پروژه بودم. در همان حال جستجویی برای مشاغل متناسب با خودم هم انجام دادم. برای اولین بار حد اکثر سن ۳۹ سال را در آگهی استخدام می دیدم. با آنکه احتمالا قبلا هم محدودیت سنی نوشته می شد، اما من به آن توجه نمی کردم. اما حالا وضعیت فرق کرده بود.
افسردگی کردن در مواجهه با بحران چهل سالگی
دوره افسردگی کردن من تا شهریور آن سال طول کشید. در این مدت شش ماهه هرچه زمان به جلو می رفت وضعیت من بد تر می شد. البته افسردگی من به گوشه گیری و خود خوری نرسید. اما از شادابی و پر انگیزه بودنم کم کرده بود.
در آن زمان گفتگوی خوبی با خودم نداشتم. به خودم می گفتم:
بیچاره سن تو به چهل رسیده و دیگه کسی تو رو استخدام نمی کنه
شدی چهل سال حتی استرالیا هم دیگه آدم های چهل ساله رو نمی خواد
شدی چهل سال و چند سال دیگه می شی پنچاه سال. دیگه افتادی توی سرازیری مریضی
و انتهای زندگی نزدیکه و از این جور حرف ها.
وقتی فهمیدم چیزی به نام بحران چهل سالگی وجود دارد
من تا آن موقع از بحران چهل سالگی یا بحران سی سالگی چیزی نمی دانستم. حتی این واژه ها برای من نا آشنا بودند. تا اینکه یک برنامه آموزش زبان انگلیسی را گوش می دادم و در آن به این موضوع اشاره کرد.
جالب بود. در آن برنامه گفته شد که این مشکل همگانی نیست اما در بسیاری از افراد بروز می کند. با رسیدن به چهل سالگی خیلی از افراد احساس می کنند که زندگی نکرده اند و به فکر می افتند که زندگی کنند. برای مثال از همسر خود جدا می شوند، دوست دختر جوان انتخاب می کنند، لباس اسپرت می پوشند و حتی به موتور سواری روی می آورند.
تازه فهمیده بودم که از نظر روانی دچار مشکل شده ام. البته من فکر نمی کردم که زندگی نکرده ام. اما فکر می کردم که من به اندازه کافی در این دنیا تاثیر گذار نبوده ام. تا آن زمان فقط زندگی کرده بودم. اما اگر از این دنیا می رفتم هیچ نشانی از بودن من در این دنیا وجود نداشت. این افکار بود که من را آزرده می کرد.
تجربه خانم الیزابت گلیبرت از چهل سالگی
اما در شهریور ماه اتفاق جالبی افتاد. دیدن یک ویدئو از سخنرانی خانم الیزابت گلیبرت، در همایش تد (TED) برروی من تاثیر عجیبی گذاشت. خانم گلیبرت نویسنده کتاب پر فروش ” بخور، دعا کن، عشق بروز” (Eat, Pray, Love) است.
در این سخنرانی او به نکتات جالبی اشاره می کند.
او می گوید
مردم به پیش من می آیند و می گویند که، نگران نیستی؟نگران نیستی که دیگر هیچ وقت نمی توانی کاری بهتر از این کتاب انجام بدهی؟نگران نیستی که تا آخر عمرت به نویسندگی ادامه بدیو دیگر هیچ وقت نتوانی کتابی بنویسی کهکسی در دنیا به آن توجه بکند.حتی کمی توجه – هیچ وقت – هرگز
بعد در ادامه او مابین مشاغل با خلاقیت مانند هنر و مشاغل دیگر مقایسه ای انجام می دهد. سپس به نکته ای اشاره می کند که برای من تکان دهنده بود:
من خیلی جوان هستم. من فقط حدود چهل سالم است.یعنی شاید حدود چهار دهه دیگر توان کار داشته باشم.و خیلی احتمال دارد که هر چیزی که از این به بعد بنویسماز نظر دنیا کارهایی باشد که بعد از آنموفقیت عجیب و غریب کتاب آخر من انجام شده است.
وقتی به اینجای ویدئو رسیدم متعجب شدم. من خودم چهل سال داشتم و احساس می کردم ده سال دیگر زندگیم به پایان می رسد. اما خانم گلیبرت در اوج موفقیت کاری می گوید که چهل سال دارد و امیدوار است چهل سال دیگر هم کار کند و به موفقیت های دیگر دست پیدا کند.
چهل سالگی رسیدن به آخر خط نیست
وقتی خوب به موضوع فکر کردم به نکته مهم رسیدم. مشکل اینجاست که روند دست یابی به موفقیت برای ما طولانی تعریف شده است. از کودکی به ما می گویند ۱۲ سال درس بخوان تا موفق بشوی. اما هیچکسی نمی تواند به ما بگوید بعد از ۱۲ سال درس خواندن به چه موفقیتی دست پیدا می کنیم. بعد به ما می گویند که باید به دانشگاه بروی تا موفق شوی. دانشگاه را هم پشت سر می گزاریم و موفقیتی بدست نمی آوریم.
کار پیدا می کنیم. شروع به کار می کنیم و برای موفقیت در کار خود تلاش می کنیم. اما حتی کسی نیست که چند قدم جلوتر را به ما نشان بدهد. باز هم به ما می گویند که خوب کار کن تا موفق بشوی.
همین ها را روی هم بگذارید می شود چهل سال. یعنی تا چهل سالگی فقط دارید بودن آینده روشن می دوید و تلاش می کنید و فکر می کنید که دیگران می دانند که چه مسیری را به شما نشان می دهند.
در چهل سالگی اتقاق عجیبی می افتد. شما تازه چشمهایتان باز می شود. حالا شما هم مانند دیگران شده اید. تازه می فهمید که دیگران بدون نقشه و فقط از روی دلسوزی شما را به سوی موفقیت راهنمایی می کرده اند.
شما ناگهان از یک مرز گذشته اید. مرز چهل سالگی. انگار از یک دروازه گذشته اید و وارد دنیای آدم بزرگ ها شده اید. حالا شما به همه چیز مشکوک می شوید. از خودتان می پرسید که چرا من از این مسیر آمدم. چرا این مسیر را در زندگی انتخاب کرده ام.
ای کاش من یک پیر دانا داشتم
پس از گذر از دوره افسردگی خفیف چهل سالگی، احساس خوبی داشتم. انگار چشمانم باز شده بود. تازه متوجه شده بودم که اشکال کار کجا است.
برای موفقیت در زندگی یک پیر دانا نیاز است. اگر فیلم های قدیمی جکی چان را دیده باشید او برای یاد گرفتن فوت و فن های مبارزه نزد یک استاد مبارزه می رود. اول کار استاد مبارزه او را به کار های سخت و به ظاهر بی نتیجه، مانند آویزان ماندن از درخت وادار می کند. اما پس از چندی ما متوجه می شویم که آن کار ها باعث شده است که او مهارت های خاصی پیدا کند. مهارت هایی که در مبارزه به آنها نیاز دارد.
از سوی دیگر پیر دانا کمک می کند که هر کسی توانایی های خودش را پیدا کند و آن کسی بشود که در درون او قرار داده شده است.
آدمی در هر دوره از زندگی خود خواسته های جدیدی پیدا می کند. و آدمی فراموش کار است. ترکیب این دو خصلت باعث می شود که در دوره هایی از زندگی کار هایی را انجام می دهید که در آن دوره برای انجامشان دلیل موجهی دارید. اما با گذشت زمان یا دلایل توجیح کننده فراموش می شوند و یا دیگر از نظر ما آن دلایل توجیح کننده نیستند.
یک تجربه شخصی
برای مثال در دوره ای که من برای رفتن به استرالیا مشتاق بودم تمام تلاشم این بود که برای زندگی در آنجا آماده شود. معتقد بودم که زبان انگلیسی را باید برای زندگی کردن در آنجا یادبگیرم برای همین هر روز چند ساعت برنامه هایی به زبان انگلیسی با لهجه استرالیایی نگاه می کردم.
از طرفی دیگر تمام تلاشم در یادگیری دانش فنی بود زیرا در آن سوی آبها به این دانش نیاز داشتم. از آنجایی که خودم را در استرالیا می دیدم، به گسترش روابط به دوستان و همکاران اهمیت چندانی نمی دادم.
چند سالی این روند ادامه داشت. وقتی از مرز چهل سالگی گذشتم به این نتیجه رسیدم که اگر قرار است اثری از خود به جای بگذارم باید در کشور خودم باشد.
برای خودم به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم جایی را آباد کنم بهتر است به آبادانی کشورم کمک کنم. ( البته این نقشه راه من است. شما نقشه راه خودتان را پیدا کنید! ).
تاثیر این تغییر استراتژی مشکلاتی را برای من ایجاد کرد. عدم توجه به ساخت لینک های ارتباطی، برروی مسیر شغلی من تاثیر بدی گذاشت. در واقع زمانی که من در حال آماده شدن برای رفتن به بلاد خارجه بودم، همکاران دیگر من در حال گسترش ارتباطات خود برای بدست آوردن جایگاه های شغلی بهتر بودند.
در مثالی که در بالا گفته شد، اگر من فقط به مشکل عدم رشد شغلی خود نگاه کنم باید از خودم ناراحت باشم و خودم را سرزنش کنم. اما اگر به این نکته توجه کنم که من در زمان خاص با شرایطی خاص تصمیمی خاص گرفتته بوده ام، موضوع شکل دیگری پیدا می کند.
راهای مقابله با بحران چهل سالگی و بحران سی سالگی
شخصا فکر می کنم بحران چهل سالگی برای همه اتفاق نمی افتد. بحران چهل سالگی مثل آبله مرغان نیست که همه باید یک بار در زندگی آن را بگیرند.
با روانشناسی آشتی کنیم.
مشکلی که وجود دارد عدم علاقه ما به علم روانشناسی است. ما عموما روانشناسی را به عنوان یک نیاز روزمره نمی شناسیم. در سالهای اخیر که با رشته روانشناسی علاقمند شدم، همه چیز برایم روشن شد.
متاسفانه روانشناسی را برای ما با اشتباه دیوانه درمانی جا انداخته اند. تا همین چند سال پیش وقتی کسی به من می گفت که برای مشکلت باید نزد مشاور بروی، برافروخته می شدم. خیلی جدی می گفتم “یعنی فکر می کنی من دارم دیونه میشم؟”.
از شما دعوت می کنم مقاله معرفی
کتاب تئوری انتخاب
را مطالعه نمایید
واقعیت این است که همه ما باید بخش هایی از علم روانشناسی را بیاموزیم. ما نیاز داریم که در هر مقطعی از دانش روانشناسی برای پیشگیری از مشکل دار شدن استفاده کنیم.
خاطره نویسی کنیم
خاطره نویسی به ما کمک می کند دلایل انتخاب یک کار را برای یاد آوری نگاه داریم.
فراموشکار بودن انسان یک حسن به حساب می آید. اگر ما فراموشکار نبودیم نمی توانیتیم غم از دست دادن نزدیکان خود را از یاد ببریم و همواره اندوهگین می ماندیم.
شخصا با نگاه داشتن برخی لوازم، کتاب ها، ابزار کار، دست نوشته ها این کار را انجام می دهم. هر بار که به این وسایل نگاه می کنم، دلیل انتخاب هایم برایم زنده می شود. با این حال هر کسی می تواند نقشه راه خودش را پیدا کند.
مثبت اندیش شویم
افکار منفی به خودی خود قابلیت نابود کنندگی دارند. حال اگر شما از یک مرز زمانی عبور کرده باشید و اجازه بدهید افکار منفی بر شما غلبه کنند ممکن است شما را از پای در بیاورند.
می گویند هر کاری سه بار انجام می شود.
بار اول در ذهن ما، ما در مورد انجام کار فکر می کنیم.
بار دوم در دهان ما، ما در مورد انجام کار و آنچه در نظر داریم انجام بدهیم با دیگران صحبت می کنیم.
و بار سوم در عمل، ما آن کاری را که در ذهن پرورانده بودیم و در مورد آن صحبت کرده بودیم را انجام می دهیم.
ممکن است شما در خصوص انجام یک کار با کسی هم صحبت نکنید. اما هر کسی در مورد کاری که می خواهد انجام بدهد حتما با خودش حرف می زند. این حرف زدن همان سوالاتی است که از ذهن ما می گذرند و به اصطلاح مسئله ای را تحلیل می کنیم.
برای مثال در ذهن خود این سوال پیش می آید که اگر این کار را انجام بدهم پدرم مخالفت نمی کند؟ یا اگر این لباس را بخرم همسرم از خرید من خوشش می آید؟
برای مثبت فکر کردن لازم است این سوالات را به گونه ای مثبت بپرسیم و به خودمان جوابهای مثبت بدهیم.
از شما دعوت می کنم مقاله
مثبت اندیشی در محیط کار – گزارش سخنرانی “رهنمودهای مثبت برای کار و زندگی”
را مطالعه نمایید
برای شما آرزو می کنم
امیدوارم با اندکی مطالعه و توجه به موضوعات روانشناسی، خودتان را از مشکلات روانی مانند افسردگی، بحران سی سالگی و بحران چهل سالگی دور نگه داری